سؤال :
از راهکارهای کلیشه ای خسته شده ام؛ لطفا مرا با دقت تمام راهنمایی کنید:از شما خواهش مي كنم من رو پيش فرض مومن و دين دار و مسلمان ندونيد. من رو يك لائيك در نظر بگيريد.در حدي كه فقط ايمان دارم خالق توانايي در هستي وجود داره.اگر از احاديث اماما استفاده مي كنيد اشكال نداره. فقط هر چي پاسخ مي ديد جوري پاسخ بديد كه كسي كه اعتقاد شما رو نداره هم كمي اروم بگيره. زندگي براي من بي غايت شده .راحت مي تونم بگم كه همه لذت ها رو خيلي وقته دوره كردم.همه چيزو چشيدم.ته همه چيزو درآوردم.حالا مي دونم خبري نيست.تو هر مكان و شرايط و زماني توي دنيا خبري نيست.قبل از رسيدن به چيزي آرزوشو داري و بعدش لذتش رو نمي بري يا لذتش براي باراي اوله و آرزوي ديگه اي مياد و ميگي بزار به اون برسم.در نهايت لذت و آرامشي كه انتظارشو داشتيم نمي رسيم و مي ميريم. حالا چون اين باور توم نهادينه شده كه خبري نيست و آرزو پرورش نمي دم احساس خلا شديدي پيدا كردم كه شايد بدتر از زندگي به سبك دنبال سراب رفتن باشه.اشتباه نكنيد.اين افراط نيست.من اصلا قصد زهد پيشه نكردم و شرايط رو سخت نكردم.بلكه ديگه هر معني كه ذات حقير داره مثل تمام آنچه توي دنيا هست،اغنا نمي كنه منو.شديدا تشنه معنام.معني كه به خواب و حتي دستشوويي كردن من هم لذت و معنا بده.معنايي كه لحظه لحظه زندگيم رو پر جوش و حرارت و انگيزه كنه.معنايي كه بس و البته لابق و واقعي باشه براي 1 عمر تلاش و دويدن.به نظر خودم در مرحله اي از زندگيم هستم كه اگه بتونم اين معنا و جوشش كه جاي برزگي توي قلبم رو خالي گذاشته پيدا كنم،خوشبختيم تضمين شده وگرنه نمي دونم چه بلايي سرم مياد.هر چي ندونم اين رو مي دونم كه دل من بيشتر از پول و رفاه و شهوت و زن و شهرت و بازي و هر لذتي رو مي خواد.كافي نيست.نرسيدم به همه اينا.ولي به اين رسيدم كه راضي نمي شم.من چيز ديگه اي مي خوام كه نمي دونم چيه.بايد باشه تا موارد لذت بخش معمولي كه گفتم واقعا لذت بخش و عميق بشه.كاري به دنيا يا آخرت ندارم.ولي شديدا تشنمه.تشنه 1 گمشدم.اونقدر تشنه و نيازمند مي دونم خودمو ك اگه دنيا پوچ باشه و بعد مرگ نيستي باشه بازم مي خوامش.براي سر كردن تا هنگام مرگ بهش نياز دارم.تشنگي روحي من جدا از دين و آخرت و دنياست.جدا از سياست و جهان و پيشرفت و پول و علمه.چيزي مي خوام كه همه اينا زير مجموعش باشن.عطش من بخوابه.آروم بگيرم.الان روح من مثل بچه 2 ساله ايه وسط جزيره تك و تنها.به هرچيزي دست مي زنه،هر چيزي رو مزه مي كنه و هر چيزي رو تجربه مي كنه و آخرش باز گريه مي كنه و آروم و قرار نداره. اين حرفا رو به كسي نزدم چون اولين فكر و قضاوتشون اينه كه اين حالت من گونه اي از افسردگيه.ولي به نظرم اينطور نيست.بلكه به نظرم حالتي رو پيدا كردم كه 1 ادم بعد از سال ها عمر شايد بهش برسه يا سطح اغنا شدنم از بقيه فراتر رفته. به هر حال من دست ندارم اينطور بمونم.مي خوام مثل بقيه هر چند پوچ ولي با جوشش و معنا و انگيزه گذران زندگي كنم هرچند با حرص وغم و شادي و ... يا تشنگيم در همين سطح رفع شه و به معنا برسم.در غير اينصورت بعدا دوباره به اين نقطه برمي گردم. شما بگيد.دريچه اي داريد براي اينكه روح من كه هر چند ظاهرا در فراخه احساس زنداني بودن نكنه؟راه پرواز كجاست؟اون چيزي كه بايد توي قلبم جا بگيره چيه؟ اين نوشته ها فيلم نيست!داستان نيست!همه دغدغه منه!لطفا كمكم كنيد.
جواب :
پرسشگر گرامي با عرض سلام و خسته نباشيد و پوزش از اينكه گاهي پاسخهايمان تكراري است و نظر شما را تأمين نميكند. حالا لطفا به متن زير كه پاسخي است دقيقا ناظر به سؤال و دغدغه شما، دقت بفرماييد. واقعيت اين است كه زندگي ما آدمها داستان دلدادگيها و عاشقشدنهاست. ما از لحظهاي كه به دنيا مآييم تا زماني كه از دنيا ميرويم، عاشقيم و در هر دورهاي دل در گرو چيزي داريم. يك كودك، عاشق شيرخوردن است و اين عشق او را در فراق از يارش بيقرار ميكند؛ آنچنان كه گريه ميكند و داد و فرياد سر ميدهد كه او را به محبوبش برسانند و هنگامي كه به محبوبش رسيد آرامش عجيبي به او دست ميدهد كه گويي او نبوده كه تا همين چند لحظه قبل براي دو قطره شير، آبروريزيها ميكرده است. همين كودك وقتي بزرگتر ميشود، عاشق چيزهاي ديگري است. او ديگر شير نمي خواهد. شير و حتي غذا او را ارضا نميكند. او عاشق اسباببازيهايش است. كسي جرأت ندارد او را از آنها جدا كند . اينجا نيز او دقيقا همان رفتاري را كه با شير داشت اكنون با اسباب بازيهايش دارد. در دوري از آنها صبر و قرار ندارد و با بودن با آنها به تمام آرزوهايش رسيده است حتما ديدهايد بعضي بچهها كه هنوز سرگرم اسباببازيهايشان هستند و درك درستي از لذتهاي ديگر ندارند، حتي حاضرند مهماني نروند و كارهاي ديگر را انجام ندهند و به جاي آن با اسباببازيهايشان خلوت كنند. همين عشقبازي در سنين بالاتر هم ادامه پيدا ميكند. در دورههايي، از اسباب بازي هم خسته ميشود و به بازي با همسالان و فوتبال و ... رو ميآورد و تمام هم و غمش آنجاست. در دورهاي ديگر اينها نيز براي او مسخره و كوچك ميشوند. دوست دارد محبت كند و عاشق جنس مخالف ميشود. اين داستان همچنان براي او ادامه دارد و در مراحل بعد اين عشقها نيز براي او كوچك ميشوند و كار و بچه و خانه و ثروت، و در مراحل بالاتر جايگاه اجتماعي و قدرت و شهرت هم براي او مطرح ميشوند. اين است داستان زندگي ما كه گاهي عاشق شيرخوردن و اسباببازيهايمان هستيم؛ گاه سراغ جنس مخالف و زماني هم پول و ثروت و قدرت و شهرت و شهوتهاي ديگر. شهوتهايي كه براي هر كس به يك نحو جلوه ميكنند و در سنين جواني به صورت عشق به فيلم و اينترنت و بازيهاي كامپيوتري و ارتباطهاي خارج از قاعده خود را نشان ميدهند. اما يك نكته در تمام اين عاشقشدنها وجود دارد و آن اين است كه در تمام اين مراحل، انسان وقتي به محبوب خود ميرسد، بعد مدتي اين محبوبش براي او عادي ميشود. بعد از مدتي ديگر مثل قبل نيست كه در كنار محبوبش غمي نداشته باشد؛ بلكه او اكنون با اينكه در كنار اوست هنوز دلتنگيها و آرزوهايي دارد و اين محبوب تمام وجود او را ارضا نميكند. اين يك قانون در تمام مراحل عاشقشدنهاي اوست و نشان ميدهد كه دل آدمي بزرگتر از اين زندگي و اين معشوق هاست. براي همين همه را هم كه به دست بياورد، باز دلتنگ است و جاي خالي احساس ميكند. وقتي پاي شما بزرگ شد، كفش دوران كودكي برايتان تنگ خواهد شد. با اين توضيح فكر اينكه روزي با تمام اينها به آرامش ابدي و حقيقي رسيد را بايد از سر بيرون كرد. شاهد اين امر كساني هستند كه از تمام اين لذتها سرشارند. پول و پست و مقام دارند و از زندگي بسيار مرفهي بهره ميبرند؛ ولي باز در مشكلات روحي و رواني زيادي دست و پا ميزنند. نگاهي به زندگي مردم كشورهاي پيشرفته به روشني صدق اين ادعا را ثابت ميكند كه با تمام آزاديها و رفاهشان در صدر آمار مبتلايان به بيماريهاي رواني هستند. اما راه چاره چيست؟ انسان آنگاه كه بزرگي خود و محدوديت اين معشوقها را درك كند، دنبال محبوبي خواهد بود كه مانند كفش دوران كودكي نباشد و هيچ گاه تنگ نشود. كسي كه هر چه انسان رشد كند و بزرگ شود، باز او بزرگتر باشد. در اين صورت هيچ گاه از او خسته نخواهد شد و هميشه در آن آرامشي هست كه تمام عمر در جستجوي آن بوده است. در حقيقت ما اگر كسي را بيابيم كه بينهايت باشد آنگاه هميشه در كنار او آرام خواهيم بود و در كنار او همه چيز خواهيم داشت. انسان با اين ديد به ملاكهايي براي انتخاب معشوق خواهد رسيد: - كه معشوق بايد بينهايت بزرگ باشد و بينهايت رشد مرا جواب دهد - و معشوق بايد هميشه با من باشد و ابدي باشد. - و بايد بيش از آنچه من به او ميدهم، به من بدهد تا در اين معامله ضرر نكنم. با اين ملاكها هر چه را كه به آن دل بسته است و مشغولش ساخته است، ميتواند نقد بزند كه آيا اين تمام وجود مرا تأمين ميكند يا بعد از مدتي آن را كنار خواهم زد؟ آيا اصلا در قبال عشقي كه به او ميورزم و دلي كه از دست ميدهم و عمري كه ميبازم، چيزي هم به من ميدهد يا خير. با اين نگاه جديد به دنبال كسي خواهد بود كه بدهد و نگيرد و بعد از مدتي چون كفشي برايش كوچك نشود. در نتيجه مردم، دنيا، شيطان و نفس، اين چهار بت بزرگ كنار ميروند؛ كه چيزي به من نميدهند و ماندگار نيستند و به بزرگي خود من نيستند و محدودند. فقط يك موجود را ميبينيم كه شايستگي اين همه عشق ما را و عشقبازيهاي ما را دارد. تنها خدا را ميبينيم كه اين ملاكها را دارد كه او نامحدود و بينهايت است و ابدي. او مالك يوم الدين است. يعني نه تنها نابود نميشود كه اتفاقا در روزي كه منتظر رويِشيم، او هست و اتفاقا صاحب آن روز است؛ «مالك يوم الدين». او كسي است كه در ابتداي نامهاي كه براي هدايت ما فرستاده يعني قرآن اين گونه معرفي شده است: بسم الله الرحمن الرحيم. به نام محبوبي كه بخشنده است و بخشنده. او ميبخشد و ميبخشد و هيچ چيزي هم نميگيرد. او ميبخشد و باز اگر تو بخواهي، ميبخشد. خدا درباره اين معشوقهاي كوچك و اين اسباببازيها اينطور ميفرمايد: يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ؛ اي مردم مثالي ميزنيم پس خوب گوش كنيد كساني كه جز خدا ميخوانيد، اگر همه با هم جمع شوند حتي يك مگس را هم نخواهند توانست آفريد و حتي اگر مگسي چيزي از آنها بگيرد، نميتوانند آن را از مگس پس گيرند... ( سوره حج، آيه 73 ) اينجاست كه عاشق بزرگترين موجود ميشود و او را از هر چيز بزرگتر ميبيند به هر چيز و هر بت و هر لذتي كه ميرسد، معشوقش را بزرگتر و شيرينتر از آن مييابد و تكبير ميگويد (تكبير يعني بزرگ دانستن خدا از هر چيز): من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق چهار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست اين، فلسفة چهار تكبير توست كه در اذان ميگويي. چرا كه ديدهاي كه خداي تو از آن چهار بت بزرگ يعني شيطان و نفس و مردم و دنيا بزرگتر است. خدايت را با هركدام كه مقايسه كردهاي، او را بزرگتر ديدهاي. اين است كه در مقايسه با هر كدام ميگويي الله اكبر؛ خداي من بزرگتر است. با اين ديد بتهاي ديگر و محبوب هاي ديگر رنگ ميبازند و تحقير ميشوند و به خوبي در مييابي اين شعر حافظ را كه: يارم چو قدح به دست گيرد بازار بتان شكست گيرد و نتيجه ميگيري كه در زمين عشقي نيست آسمان را درياب نویسنده:روح الله پور مطهری